محمدحسینم الان دوشنبه بیست و پنجم مهرماهه 1390 ساعت 11 و 33 دقیقه شبه، الان تقریبا یک سال و یک ماهته.بابایی امشب شب کاره و منو و تا با همدیگه خونه مامان جون هستیم. بعد از دو روز تب شدید امروز یه خورده حالت بهتره و الان که خوابیدی من تازه فرصت کردم بیام سراغ کامپیوتر و به دفتر خاطراتتت یه سری بزنم. چقدر ناز خوابیدی مامانی بدون هیچ حرکتی که معمولا از تو بعیده چون توی خواب خیلی ورجه وورجه می کنی شکمت آروم و منظم بالا پایین میره و این یعنی نفسهای کوچولوی تو در تلاشند که راحت بخوابی و وقتی تو راحتی من وبابایی هم راحت و خوشحالیم . من قبل از درست کردن این وبلاگ خاطراتت رو بصورت پراکنده توی سررسید و یا تو کامپیوتر می ...