محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

پسر مامان

مامان غایب

سلام امروز بعد از یه وقفه دوماهه دوباره اومدم  سعی می کنم تمام اتفاقات این دوماه رو واسه پسرم  مکتوب کنم و به دوستای قدیمی سر بزنم    ...
27 آبان 1390

روزشمار محمد حسین از تاریخ 1390/05/09 تا 1390/06/16

٠٩/٠٥/١٣٩٠ پسرک نازم امروز تونستی چهار دست و پا راه بری البته خیلی کم کم و آروم آروم . با این پاهای نحیف و کوچولوت یه روز تا اوج خوشبختی و موفقیت پیش خواهی رفت عزیزکم ١١/٠٥/١٣٩٠ از امروز دیگه نمیرم سر کار بخاطر شما پسر نازم.تصمیم گیری در این مورد خیلی سخت بود و بالاخره مجبور شدم یکماه مرخصی بدون حقوق بگیرم تا بعد فکرامو بکنم.البته این یکماه به چشم هم زدنی گذشت و بالاخره من و بابایی با هم به این نتیجه رسیدیم که بودن در کنار تو و سرکار نرفتن هم برای من خوبه هم برای شما.امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم. دوستت دارم مامانی ١٨/٠٥/١٣٩٠ پسرک قشنگم امروز برای اولین بار تونستی بدون کمک از حالت چهار دست و پا به...
27 آبان 1390

روزشماز محمدحسین از تاریخ11/07/1389 تا 13/11/1389

11/7/1389 یکشنبه دومین مراجعه به دکتربرای چکاب،رفتیم بیمارستان نفت خانم دکتر بعد از معاینه گفت همه چیز پسرتون خوبه، خب خدارو شکر     15/8/1389 شنبه پسر گلم امروز واکسن دوماهگیتو زدیم به همین زودی دوماه گذشت . قبل از واکسن به روال معمول همه مراکز بهداشت پایش رشد داشتیم. وزن: 5کیلو و 600 گرم  قد: 62 سانت دور سر: 39.5 سانت کم کم لبخند میزنی و صدای منو میشناسی . یعنی اگه وسط گریه هات برات لالایی بخونم آروم میشی  تو مرکز بهداشت واسه واکسن خیلی گریه نکردی ولی تو خونه خیلی اذیت کردی و تقریبا3روز فقط گریه و بیتابی  میکردی. منو و بابایی هم برای این که آروم بشی میگذاشتیمت لای پتو و تاب تابت میکردیم...
27 آبان 1390

روز شمار محمد حسین از تاریخ14/06/1389 تا 04/07/1389

محمدحسینم الان دوشنبه بیست و پنجم مهرماهه 1390  ساعت 11 و 33 دقیقه شبه، الان تقریبا یک سال و یک ماهته.بابایی امشب شب کاره و منو و تا با همدیگه خونه مامان جون هستیم. بعد از دو روز تب شدید امروز یه خورده حالت بهتره و الان که خوابیدی من تازه فرصت کردم بیام سراغ کامپیوتر و به دفتر خاطراتتت یه سری بزنم. چقدر ناز خوابیدی مامانی بدون هیچ حرکتی که معمولا از تو بعیده چون توی خواب خیلی ورجه وورجه می کنی شکمت آروم و منظم بالا پایین میره و این یعنی نفسهای کوچولوی تو در تلاشند که راحت بخوابی و وقتی تو راحتی من وبابایی هم راحت و خوشحالیم .     من قبل از درست کردن این وبلاگ خاطراتت رو بصورت پراکنده توی سررسید و یا تو کامپیوتر می ...
27 آبان 1390

قدم به قدم

ترسیدی ولی به روت نیاوردی نگاه همه کردی یه قدم دیگه برداشتی خوردی زمین، محکم، قند تو دلم آب شد تو دلم میگم قدم به قدم باهات میام تا راه بری پسرک شیرینم ، تا زمین نخوری که نمیتونی از زمین بلند شدن رو یاد بگیری پس آروم باش و قدم بردار محکم ،مردونه. دست میبری لابلای موهای بور و پریشونت تعادلت رو بهم میزنه دوباره میفتی همه می خندن، تو هم، منم، بابا بلندتر از همه می فهمم تو دلش چه خبره وقتی بلند می خنده یعنی قلبش داره تند میزنه یعنی نگرانته میانه - 29 مهرماه 1390 – اولین راه رفتن ...
11 آبان 1390

یه روز قبل از تولد

صبح واکسن MMR بهت زدم، تو مرکز بهداشت خیلی اذیتم نکردی ولی خیلی شلوغ بود  کلافه شده بودم،  برگشتیم خونه حالا چند ساعت گذشته و تو یه نیمچه بیتابی میکنی که کم کم داره حال خوشم رو میگیره دعا میکنم که تا فردا بهتر بشی و اذیتم نکنی.از بابا علی خواستم تا ما رو با ماشین ببره بیرون واسه خرید تا بازار دوم رفتیم تصمیم داشتم یک سری وسایل تزئینی و سی دی آهنگ تولد بخرم و کیک سفارش بدم مغازه اول سی دی فروشی نظرم رو جلب کرد رفتم تو و دوتا سی دی آهنگ تولد خریدم بعد اومدم قنادی گل نرگس و یهHAPPY BIRTH DAY   مقوایی با ریسه و شمع یکسالگی خریدم کیک هم سفارش ندادم برگشتم خونه خودمون تا خونه رو تمیز کنم تا بعد از ظهر مشغول کار بودم و ح...
10 آبان 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد